{ پارت ۲ }
بدون توجه به اون چشمامو بستم و خوابیدم توجهی نکردم چون به این حرفاش عادت کرده بودم پتو رو رویه خودم کشیدم و جامو پیدا کردم و غرق در خوابی عمیق رفتم .
نمیدونم ساعت چند بود ولی حدس میزدم صبح شده باشه پرده ها کشیده بود تقریبا هیچی معلوم نبود .
خواستم دستم رو ببرم و گوشیمو بردارم ولی دست کس دیگه ایی رو گرفتم.
ا/ت:"آآآآآآاااااااااااااااااااااااا ..."
شتاب زن به اونور تخت جفتک انداختم و به پشت سرم نگاه کردم.
دقیقا جایی که جونگکوک خوابیده بود .
جونگکوک:"انقد سر وصدا نکن و بزار بخوابم ..."
《بعداز پیام های اونجوریش حالا مثل کابوس جلوی من ظاهر شده و میگه که سروصدا نکنم تا بخوابه ، اصن این چجوری اومده اینجا ...》
ا/ت:"گمشو برو بیرووون "
جونگکوک:"نچ بی ادب حداقل بعداز جواب ندادن اون همه پیام میتونستی مهربون تر برخورد کنی .."
تویه جاش عوض به در شد و نزدیک تر اومد.
ا/ت:"گمشو اونور ... تو چجوری اومدی اینجا"
جونگکوک:"البته که کاری نداشت ، فقط باید رمز خونتو میدونستم و هرچند که خواب تویم سنگینه و وقتی میخوابی انگار خواب به خواب میری ، اصلا کار سختی نبود "
از زیر دندونام که از حرص به هم پیچیده بود بهش پریدم
ا/ت:"چرا اومدی اینجا ... هیچ دلیلی نداشت پاشی بیای اینجا بهت گفتم تمومش کنی ... گفتم ..."
همینجوری که حرف میزدم میدیدم که گوشاشو میخاروند و به دیوار نگاه میکرد.
ا/ت:"گوش میکنی من چی میگممم"
مشتام کنار بدنم از حرص محکم تر شد جوری که ناخنهام تویه پوستم رفتن ولی اصلا اهمیتی نداشت
ا/ت:" این مثل قبل نیست "
جونگکوک:"بیخیال داری شوخی میکنی ... "
از زیر پتو کنار اومد.
ا/ت:" لعنت بهت ... حداقل یه چیزی بپوش"
صورتم رو اونور کردم و چشمامو محکم بهم فشار دادم
ا/ت:"اصلا مهم نیست فقط از اینجا برو ... خوشحالم میکنه ..."
جونگکوک:"خجالت میکشی"
ا/ت:"البته که نهههههه ... فقط میگم زشته"
میدونستم کل این جریان سرگرمش کرده
کنار گوشم اومد و زمزمه کرد
جونگکوک:"خب پس اگر خجالت نمیکشی نباید با اینکار مشکلی داشته باشی "
چشماش از نزدیکم برق میزد و فیاقش خیلی مسمم بود و ابروهاش بالا رفته بود
قبل ازینکه آب از آب تکون بخوره کمرم رو گرفت و کشوندم سمت تخت
ا/ت:"آآآآآ.... د...د .... داریچیکارمیکنی"
این داستان ادامه دارد ...
شت !
تنها کلمه ی توی ذهنم همینه
نمیدونم ساعت چند بود ولی حدس میزدم صبح شده باشه پرده ها کشیده بود تقریبا هیچی معلوم نبود .
خواستم دستم رو ببرم و گوشیمو بردارم ولی دست کس دیگه ایی رو گرفتم.
ا/ت:"آآآآآآاااااااااااااااااااااااا ..."
شتاب زن به اونور تخت جفتک انداختم و به پشت سرم نگاه کردم.
دقیقا جایی که جونگکوک خوابیده بود .
جونگکوک:"انقد سر وصدا نکن و بزار بخوابم ..."
《بعداز پیام های اونجوریش حالا مثل کابوس جلوی من ظاهر شده و میگه که سروصدا نکنم تا بخوابه ، اصن این چجوری اومده اینجا ...》
ا/ت:"گمشو برو بیرووون "
جونگکوک:"نچ بی ادب حداقل بعداز جواب ندادن اون همه پیام میتونستی مهربون تر برخورد کنی .."
تویه جاش عوض به در شد و نزدیک تر اومد.
ا/ت:"گمشو اونور ... تو چجوری اومدی اینجا"
جونگکوک:"البته که کاری نداشت ، فقط باید رمز خونتو میدونستم و هرچند که خواب تویم سنگینه و وقتی میخوابی انگار خواب به خواب میری ، اصلا کار سختی نبود "
از زیر دندونام که از حرص به هم پیچیده بود بهش پریدم
ا/ت:"چرا اومدی اینجا ... هیچ دلیلی نداشت پاشی بیای اینجا بهت گفتم تمومش کنی ... گفتم ..."
همینجوری که حرف میزدم میدیدم که گوشاشو میخاروند و به دیوار نگاه میکرد.
ا/ت:"گوش میکنی من چی میگممم"
مشتام کنار بدنم از حرص محکم تر شد جوری که ناخنهام تویه پوستم رفتن ولی اصلا اهمیتی نداشت
ا/ت:" این مثل قبل نیست "
جونگکوک:"بیخیال داری شوخی میکنی ... "
از زیر پتو کنار اومد.
ا/ت:" لعنت بهت ... حداقل یه چیزی بپوش"
صورتم رو اونور کردم و چشمامو محکم بهم فشار دادم
ا/ت:"اصلا مهم نیست فقط از اینجا برو ... خوشحالم میکنه ..."
جونگکوک:"خجالت میکشی"
ا/ت:"البته که نهههههه ... فقط میگم زشته"
میدونستم کل این جریان سرگرمش کرده
کنار گوشم اومد و زمزمه کرد
جونگکوک:"خب پس اگر خجالت نمیکشی نباید با اینکار مشکلی داشته باشی "
چشماش از نزدیکم برق میزد و فیاقش خیلی مسمم بود و ابروهاش بالا رفته بود
قبل ازینکه آب از آب تکون بخوره کمرم رو گرفت و کشوندم سمت تخت
ا/ت:"آآآآآ.... د...د .... داریچیکارمیکنی"
این داستان ادامه دارد ...
شت !
تنها کلمه ی توی ذهنم همینه
۳۴.۴k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.